«مردم اینجا چقدر مهربانند؛
دیدن کفش ندارم، برایم پاپوش دوختند؛
دیدن سرما می خورم، سرم کلاه گذاشتند؛
و چون برایم تنگ بود، کلاه گشادتری گذاشتند؛
و دیدن هوا گرم شده، پس کلاهم را برداشتند؛
و چون دیدند لباسم کهنه و پاره است، به من وصله چسباندند؛
و چون از رفتارم فهمیدند سواد ندارم، محبت کردند و حسابم را رسیدند.
خواستم در این مهربانکده خانه بسازم، نانم را آجر کردند، گفتند کلبه بساز!
روزگار جالبی است، مرغ مان تخم نمی گذارد، ولی گاومان هر روز می زاید».
(متن از مرحوم حسین پناهی)
- ۹۴/۱۰/۱۵